سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چند خاطره واقعی مردگانی که زنده شدند


نویسنده: محمد غمخوار

تا به حال از خود پرسیده اید اگر در حالی که بالای سر جسدی ایستاده و به او خیره مانده باشید، ناگهان او از جای خود بلند شود و به دنبال شما بیاید، چه عکس العملی نشان می دهید؟ اگرچه تصور این صحنه خیلی سخت است اما جالب است بدانید چند تن از بازپرسان کشیک قتل که در طول دوران فعالیت شان در دادسرای جنایی با صدها صحنه قتل، خودکشی و تصادف روبه رو شده اند این صحنه را تجربه کرده اند.
    > بابا اینجا هم ولم نمی کنید
    جعفر رشادتی قاضی سابق جنایی می گوید: سال ها قبل در حال بررسی صحنه قتل مردی بودم که از طریق بی سیم اطلاع یافتم جسد مردی در یکی از خیابان های تهران داخل گونی پیدا شده است. از افسر کلانتری خواستم صحنه کشف جسد را حفظ کنند تا به آنجا بروم. پس از انجام تحقیقات لازم در محل جنایت، راهی محل کشف جسد شدم. جمعیت زیادی در محل جمع شده بودند و هر کدام هم چیزی می گفتند؛ یکی می گفت: معتاد است، دیگری اعتقاد داشت او را کشته اند و...
    از دل جمعیت و با کمک ماموران خود را به محل کشف جسد رساندم. یک گونی سفیدرنگ داخل جوی آب افتاده و پاهای مردی از آن بیرون زده بود. اهالی با کنجکاوی به من و ماموران خیره شده بودند. یکی از افسران اداره تشخیص هویت پلیس برای بررسی وضعیت جسد وارد جوی آب شد. گونی را حرکت داد اما با تعجب گفت: به نظر نمی رسد مرده باشد. با دومین حرکت مردی که به نظر می رسید مرده است ناگهان از جا بلند شد و با صدای بی جانش گفت: «بابا بژارین بخوابم اینجا هم ولم نمی کنید...» همان موقع اهالی به تصور اینکه مرده زنده شده پا به فرار گذاشتند. بعد از بیرون آوردن مرد معتاد از داخل گونی مشخص شد او برای رهایی از مزاحمت های اهالی یک گونی روی سرش کشیده و داخل جوی آب خوابیده است. اما رهگذران به تصور این که جسدی داخل گونی است، پلیس را خبر کردند.
    > مرده ای که زنده شد
    احمد محققی بازپرس سابق دادسرای جنایی تهران درباره یکی از شیرین ترین خاطره هایش می گوید: به نظرم خاطره انتخابی است از مجموع آنچه انسان در طول سال های فعالیتش با آن سروکار دارد. بنابراین سرتاسر زندگی من به خصوص 17 سالی که بازپرس ویژه قتل بودم خاطره است.
    اما یکی از شیرین ترین خاطراتم مربوط به ماجرای مرده ای است که زنده شد.
    چند سال قبل در یک روز بهاری نسبتاً گرم در حال مطالعه پرونده قتل زن جوانی بودم که تلفن اتاقم به صدا درآمد. افسر یکی از کلانتری ها از آن سوی خط اطلاع داد جسد مردی داخل گاراژی در یکی از محله های جنوب تهران کشف شده است. بلافاصله به طرف محل حادثه حرکت کردم. پس از یک ساعت رانندگی در یکی از کوچه های تنگ و باریک جنوب شهر از ماشین پیاده شدم. عده ای از اهالی آنجا تجمع کرده بودند. زن و مرد و کوچک و بزرگ در حالی که ترس و دلهره در چهره شان موج می زد منتظر و مضطرب ایستاده بودند. وقتی وارد گاراژ شدم یکی از ماموران مرا به طرف محل کشف جسد راهنمایی کرد. چند تن ازمردم هم پشت سرم وارد گاراژ شدند. مامور کلانتری با دست به مردی اشاره کرده که روی تپه ای ماسه ای افتاده بود. اهالی با مشاهده جسد در جای خود میخکوب شده و دیگر جلو نیامدند. جسد متعلق به مردی میانسال، لاغر اندام با لباس های کهنه بود، به نظر نمی رسید به قتل رسیده باشد. در حال نوشتن مشخصات مرد بودم که ناگهان چشمانش را باز کرد و حیر ت زده به من نگاهی انداخت. بعد هم با دیدن ماموران از جایش پرید. با سرپا شدن آن مرد، اهالی در حالی که فریاد می زدند «مرده زنده شد» پا به فرار گذاشتند. مرد بیچاره هم با مشاهده این صحنه از ترس بی هدف پا به فرار گذاشت. مامور کلانتری که خودش هم شوکه بود به آن مرد گفت: مگر تو نمرده بودی؟!... مامور کلانتری را خواستم و از او پرسیدم مگر موضوع را بررسی نکرده بودید؟ او هم در جواب گفت: ساعتی قبل در حال گشت در محل بودیم که از طریق بی سیم اعلام کردند جسدی در یک گاراژ پیدا شده است. همکارم که جسد را پیدا کرده بود به دلیل پایان یافتن ساعت کارش محل را ترک کرده و از من خواستند به گاراژ بیایم. من هم پس از ورود به این محل با این مرد روبه رو شدم. به دلیل مبهم بودن موضوع ماموری که نخستین بار جسد را پیدا کرده بود احضار کردم. چند دقیقه بعد آن مامور به محل رسید و پرسید: «چرا نمی روید جنازه را ببینید؟» ماجرا را برایش شرح دادم. او هم بلافاصله ما را به پشت تپه ای ماسه ای راهنمایی کرد و در حالی که با دست محل را به ما نشان می داد، گفت: جنازه که هنوز همین جاست. وقتی آنجا رفتیم دیدیم حق با مامور است و جنازه مرد جوانی آنجا افتاده است. بالاخره پس از تحقیق مشخص شد، هنگامی که مامور اول محل کشف جسد را ترک کرده این مرد از شدت گرمای هوا وارد گاراژ شده و روی ماسه های خنک به خواب رفته بود. هنگامی که مامور دوم وارد گاراژ می شود این مرد را می بیند و فکر می کند جسد را پیدا کرده است. بدین ترتیب با کشف جسد دستور انتقال آن به پزشکی قانونی صادر شد.
    > زنده ای در سردخانه
    اما آخرین خاطره مربوط به آقای صفایی کارمند یکی از بیمارستان های تهران است. او هنگامی که سردخانه بیمارستان را باز کرد متوجه شد یکی از مرده ها زنده شده است. او می گوید: عصر یک روز زمستانی به سردخانه بیمارستان رفتم وقتی در یکی از قفسه ها را باز کردم متوجه بخاری شدم که از دهان مرده ای بیرون می آمد. از ترس شوکه شده بودم. سریع از سردخانه بیرون آمدم و مسئولان بیمارستان را در جریان قرار دادم. پس از ساعتی وقتی حالم بهتر شد متوجه شدم، آن مرد حدود دو ساعت قبل به علت ایست قلبی فوت کرده و به سردخانه منتقل شده است. پزشکان هم برای نجات جان او به بدنش شوک وارد کرده بودند. اما پس از قطع دستگاه ها، قلب او دوباره به تپش افتاده بود. اما پرستاران بی اطلاع از موضوع او را کفن پیچ کرده و داخل سردخانه گذاشته بودند. آن مرد پس از چند روز، بهبودی خودش را به دست آورد و از بیمارستان مرخص شد.
    
    
    
    
   






تاریخ : شنبه 90/7/30 | 9:49 عصر | نویسنده : سروش-و | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.

  • اسکندر