فصل خفتن شقایق
همین دیروز بود که درجنجال کودکی پراکنده می شدیم
وبا بازی وخنده هایش هاضمه را نوازش می دادیم
ودر پایان هر روزش وعده ی دیدار فردایش را می گرفتیم
پای دل را در بازی وبازی را در بی نهایت جای می دادیم
در طوایف رنگها وزیبایی ها این سو و آن سو می زدیم
ولی به یکباره انگار با عطر کودکی وداع کردیم
وپای بر دروازه ی بی گیسوی پیری نهادیم
بادفواصل کودکی را به جوانی وجوانی را به پیری وصله زد وکودکی را به روءیا سپرد
وآغازهای زیبایمان به یکباره قدیمی شد
اینک چشمهای کهنسالمان آبگون بامدادهای رفته گشته ودامنه های زندگی محروم وبرهنه از شادی
گویند پیری فصل پژمردگی وپلاسیدگی است
این فصل سرزنش آمیز ستیزنده ما را محکوم ناتوانی می کند
وسختینه های در راه مارا لحظه به لحظه به غروب دعوت می کنند
براستی هنگامه ی آن رسیده که بیاموزیم انحناهای فردا را
در سایه سار زندگی روزگار مدام به ما می گوید بیاموز انحناهای فردا را
زیرا فصل خفتن شقایق نزدیک است