من شب بندگیم را با رخ زرد تو گره زده ام
بیچاره دلی که درغربت بی ساغری رمید
وصدبار سبو شکست تا درعیش خویش سودا بگیر
از عشقش جانانه دزدیدند تا روزی شاید عنایتش کنند
صبحش را به درازی شب وصله زدندتا بخت سیهش ببیند
دوران فلکییش رادر هزارپرده آکندند تا درجفای هجر بمیرد
آری من شب بندگیم را با رخ زرد تو گره زده ام تا شاید
با پای کم جان واما پرتمنایم پیغام بهار راروزی تقدیمیت کنم
حسن سروش پنهان پنهان میگریدودرغمت دل می ساید
نوشته شددرهنگامیکه اکثرا خفته بودند ومن بیدار بیاد تو وبرای تو می سرودم
تاریخ : چهارشنبه 90/1/3 | 5:25 عصر | نویسنده : سروش-و | نظرات ()